گزینه ۳.
قدر عافیت کسب داند که به مصیبتی گرفتار اید
داستان:پادشاهی باغلامی در کشتی نشست و غلام هرگز دریا ندیده بود و محنت کشتی نیازمند گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش افتاد چندا که ملاطفت کرد و آرام نمی گرفت و ملک از این حال آزرده گشت چاره ندانستند حکیمی در آن کشتی بودم را گفت :اگر فرمان دهی من او را به طریقی خاموش گردانم .......گفت:غایت لطف و کرم باشد ...بفرمود تا غلام را به دریل انداختند ....باری چند غوطه خورد جامه اش گرفتند و سوی کشتی آوردند. به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون بر آمد به گوشه ای بنشست و آرام یافت . ملک را پسندیده آمد گفت: در این چه حکمت بود....گفت: اوا محنت غرقه شدن نچشیده بودو قدر سلامت کشتی را نمی دانست